خداوندا اگر روزی بشر گردی
زحالم باخبرگردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت
از این بودن
از این بدعت
نمیدانی انسان بودن وماندن چه دشوار است
چه زجری میکشدآنکس که انسان است واز احساس سرشار است
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی…
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
نظرات شما عزیزان: